در ساحل قلب ها فقط ردپای دوست می ماند وگرنه موج روزگار هر ردپایی را گم می کند
آسمان وقف نگاهت گل من مانده ام چشم به راحت گل من هر کجا هستی و باشی گویم خدا پشت و پناهت گل من
معلمم گفت الف گفتم او گفت ب گفتم با او گفت پ گفتم پیش او گفت ج خواستم بگویم جدایی گفت نگو
به تو گفتم زنده ام با نفس خیال چشمات چشماتم تنهام گذاشتند حالا من موندم و اشک و بغض و آه
آن سوی دیوارها خدایی هست که داشتنش جبران همه ی نداشتن هاست
روی شاخه های دوری چه خوشی داری صبوری
ای دوست دلت همیشه زندان من است آتشکده عشق تو از آن من است آن روز که لحظه وداع من و توست آن شوم ترین لحظه پایان من است
دفتری گر بنویسند ز خوبان جهان تو به سر دفتر خوبان جهان فهرستی
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من
خبرت هست که از خوبی خود بی خبری به خدا خوبتر از خوبتر از خوبتری